گیس طلا
تاجری بود که هفت دختر داشت. یک روز خواست به سفر برود، از دخترهایش پرسید: «چی دوست دارید براتون بیارم؟»
نویسنده: محمدرضا شمس
تاجری بود که هفت دختر داشت. یک روز خواست به سفر برود، از دخترهایش پرسید: «چی دوست دارید براتون بیارم؟»
هر کس چیزی گفت تا نوبت به دختر کوچکش «گیس طلا» رسید. گیس طلا گفت: «من یک خوشه مروارید میخوام.»
مرد گفت: «حالا از کجا برای تو مروارید پیدا کنم؟»
گیس طلا هر دو پاش را توی یک کفش کرد و گفت: «من فقط یک خوشه مروارید میخوام.»
تاجر به سفر رفت. هرچه دخترانش خواسته بودند، خرید تا نوبت خوشهی مروارید رسید. تاجر هرچه از این و آن سراغ گرفت هیچ کس نمیدانست مروارید کجاست. کمکم داشت ناامید میشد که درویشی را در خواب دید. درویش، راه بیابانی را به او نشان داد. تاجر صبح که بیدار شد، راه بیابان را پی گرفت و رفت تا به درخت مروارید رسید. شاخهای از درخت مروارید را کشید، درخت جلینگ جلینگ صدا کرد. دیوی پشت درخت بود، از درخت پرید و گفت: «درخت مروارید! چرا نمیگذاری بخوابم، کسی رو دیدی، چیزی شنیدی که سر و صدا میکنی؟»
درخت مروارید حرفی نزد. تاجر که میخواست زودتر خوشهی مروارید را بچیند و برود، دوباره درخت را تکان داد. این بار دیو او را دید. دستش را دراز کرد و بازوی او را گرفت.
تاجر گفت: «با من کاری نداشته باش. دخترم، گیس طلا، خوشهی مروارید خواسته.»
دیو، دست تاجر را رها کرد و گفت: «یا اون دختر رو بده به من یا همین الان تو رو میخورم!»
تاجر گفت: «گیس طلا خیلی کوچکه.»
دیو گفت: «صبر میکنم بزرگ بشه.»
تاجر به ناچار قبول کرد که ده سال دیگر دخترش را به دیو بدهد. دیو به او خرما داد و از تاجر خواست هر ده قدم که میرود یک خرما بخورد و هستهاش را روی زمین بیندازد.
تاجر، خوشهی مروارید را گرفت و رفت. هر ده قدم که میرفت دانهای خرما میخورد و هستهاش را روی زمین میانداخت تا به خانهاش رسید. سوغات دخترانش را داد. خوشهی مروارید گیس طلا را هم داد. همهی دخترها خوشحال شدند.
ده سال گذشت، هستههای خرما نخل شدند. دیو، رد نخلها را گرفت تا به خانهی تاجر رسید. دختر را برداشت و با خود برد.
روزها گذشت تا دیو به خواب هفتگی رفت. گیس طلا خواست فرار کند، ولی دید نمیتواند تکان بخورد. گیج و منگ مانده بود. ناگهان صدایی شنید، صدا از شیشهای میآمد که روی تاقچه بود: «من شیشهی عمر توام، دیو، جونت رو تو شیشه کرده، اگر از اینجا بیرون بری، من خرد میشم.»
دختر گریه کرد و گفت: «حالا چی کار کنم؟»
شیشه گفت: «باید صبر کنی دیو بیدار شه، الان برو سرش رو بگرد و شپشهاش رو دربیار. وقتی هم بیدار شد باهاش مهربون باش که عمرت رو از شیشه بیرون بیاره.»
دختر، هفت شبانه روز لای موهای دیو را گشت و چهار قاطر، یک نیزه، دو تا تبر و یک دسته کلید پیدا کرد. قاطرها را توی حیاط بست و نیزه و تبر و کلید را پنهان کرد.
دیو که از خواب هفتگیاش بیدار شد، دید دختر کنارش نشسته، خوشحال شد. بعد چشمش به قاطرها افتاد و فهمید دختر تمام مدت بالای سرش بیدار بوده. خیال کرد دختر او را دوست دارد. شیشهی عمرش را پایین آورد و درش را باز کرد. دود آبی رنگی از آن بیرون آمد. دختر دست دیو را بوسید و دیو بیشتر خوشحال شد.
روزها گذشت. دیو گوش به فرمان گیس طلا بود. همین که گیس طلا اشاره میکرد، انس و جن پیش پاش حاضر میشدند، اما گیس طلا در فکر فرار بود.
دیو، زیرزمین بزرگی داشت که پر از اتاقهای کوچک بود و آدمهای زیادی در آنها زندانی بودند. گیس طلا، گاهی صدای گریهی زندانیان را میشنید، اما نمیدانست چطور آنها را نجات دهد.
یک روز فکری به خاطرش رسید؛ وانمود کرد غصهدار است و دیو هرچه شوخی کرد و قصه گفت، انگار نه انگار، لبخند هم نزد. دیو که میترسید دختر از غصه دق کند، علت ناراحتیاش را پرسید. گیس طلا گفت: «هوس آب دریا کردهام. میری از دریا با آبکش برام آب بیاری؟»
دیو گفت: «چرا نمیرم». و آبکش بزرگی برداشت و رفت کنار دریا. آبکش را پر از آب کرد. هنوز چند قدم نرفته بود، آب آبکش خالی شد. دوباره برگشت و آبکش را پر کرد.
دیو تا غروب همینطور میرفت و میآمد.
گیس طلا فرصت را مناسب دید و زندانیها را آزاد کرد و بعد، دار و ندار دیو را بار قاطرها کرد و هر قاطر را به دست یک گروه از زندانیها داد تا به چهار جهت بروند که بوی آدمیزاد پراکنده شود و دیو نتواند آنها را پیدا کند. خودش هم رفت تا به چوپانی رسید. خوشهی مروارید را به چوپان داد. چوپان، پوست گوسفندی را درسته کَند. گیس طلا توی پوست رفت و به چوپان گفت آن را بدوزد. چوپان دوخت.
نزدیکیهای غروب دیو خسته شد و فکری به خاطرش رسید؛ کمی گِل درست کرد و به ته آبکش زد. بعد آن را پر از آب کرد و راهی خانه شد. وقتی رسید، دید گیس طلا همهی زندانیها را آزاد کرده و دار و ندارش را بار قاطرها کرده و رفته است. نعرهای کشید و دنبال آنها دوید و به جایی رسید که زندانیها به چهار طرف رفته بودند، گیج شد و دور خودش چرخید که بوی آدمیزاد از کجا میآید. همان لحظه، گیس طلا به شکل گوسفند، از کنار دیو گذشت و به خانه رفت. بعد از شش ماه که قاطرها با بارشان به خانهی گیس طلا رسیدند، خبر آمد که: «دیو اونقدر سرش رو به کوه زده که دیوانه شده.»
از آن به بعد، گیس طلا به خوبی و خوشی زندگی کرد. بعضیها میگویند صاحب فرزندان زیادی شد که همه دختر بودند و دختر کوچکش شبها خواب خوشهی مروارید میدید و دلش یک خوشه مروارید میخواست.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
هر کس چیزی گفت تا نوبت به دختر کوچکش «گیس طلا» رسید. گیس طلا گفت: «من یک خوشه مروارید میخوام.»
مرد گفت: «حالا از کجا برای تو مروارید پیدا کنم؟»
گیس طلا هر دو پاش را توی یک کفش کرد و گفت: «من فقط یک خوشه مروارید میخوام.»
تاجر به سفر رفت. هرچه دخترانش خواسته بودند، خرید تا نوبت خوشهی مروارید رسید. تاجر هرچه از این و آن سراغ گرفت هیچ کس نمیدانست مروارید کجاست. کمکم داشت ناامید میشد که درویشی را در خواب دید. درویش، راه بیابانی را به او نشان داد. تاجر صبح که بیدار شد، راه بیابان را پی گرفت و رفت تا به درخت مروارید رسید. شاخهای از درخت مروارید را کشید، درخت جلینگ جلینگ صدا کرد. دیوی پشت درخت بود، از درخت پرید و گفت: «درخت مروارید! چرا نمیگذاری بخوابم، کسی رو دیدی، چیزی شنیدی که سر و صدا میکنی؟»
درخت مروارید حرفی نزد. تاجر که میخواست زودتر خوشهی مروارید را بچیند و برود، دوباره درخت را تکان داد. این بار دیو او را دید. دستش را دراز کرد و بازوی او را گرفت.
تاجر گفت: «با من کاری نداشته باش. دخترم، گیس طلا، خوشهی مروارید خواسته.»
دیو، دست تاجر را رها کرد و گفت: «یا اون دختر رو بده به من یا همین الان تو رو میخورم!»
تاجر گفت: «گیس طلا خیلی کوچکه.»
دیو گفت: «صبر میکنم بزرگ بشه.»
تاجر به ناچار قبول کرد که ده سال دیگر دخترش را به دیو بدهد. دیو به او خرما داد و از تاجر خواست هر ده قدم که میرود یک خرما بخورد و هستهاش را روی زمین بیندازد.
تاجر، خوشهی مروارید را گرفت و رفت. هر ده قدم که میرفت دانهای خرما میخورد و هستهاش را روی زمین میانداخت تا به خانهاش رسید. سوغات دخترانش را داد. خوشهی مروارید گیس طلا را هم داد. همهی دخترها خوشحال شدند.
ده سال گذشت، هستههای خرما نخل شدند. دیو، رد نخلها را گرفت تا به خانهی تاجر رسید. دختر را برداشت و با خود برد.
روزها گذشت تا دیو به خواب هفتگی رفت. گیس طلا خواست فرار کند، ولی دید نمیتواند تکان بخورد. گیج و منگ مانده بود. ناگهان صدایی شنید، صدا از شیشهای میآمد که روی تاقچه بود: «من شیشهی عمر توام، دیو، جونت رو تو شیشه کرده، اگر از اینجا بیرون بری، من خرد میشم.»
دختر گریه کرد و گفت: «حالا چی کار کنم؟»
شیشه گفت: «باید صبر کنی دیو بیدار شه، الان برو سرش رو بگرد و شپشهاش رو دربیار. وقتی هم بیدار شد باهاش مهربون باش که عمرت رو از شیشه بیرون بیاره.»
دختر، هفت شبانه روز لای موهای دیو را گشت و چهار قاطر، یک نیزه، دو تا تبر و یک دسته کلید پیدا کرد. قاطرها را توی حیاط بست و نیزه و تبر و کلید را پنهان کرد.
دیو که از خواب هفتگیاش بیدار شد، دید دختر کنارش نشسته، خوشحال شد. بعد چشمش به قاطرها افتاد و فهمید دختر تمام مدت بالای سرش بیدار بوده. خیال کرد دختر او را دوست دارد. شیشهی عمرش را پایین آورد و درش را باز کرد. دود آبی رنگی از آن بیرون آمد. دختر دست دیو را بوسید و دیو بیشتر خوشحال شد.
روزها گذشت. دیو گوش به فرمان گیس طلا بود. همین که گیس طلا اشاره میکرد، انس و جن پیش پاش حاضر میشدند، اما گیس طلا در فکر فرار بود.
دیو، زیرزمین بزرگی داشت که پر از اتاقهای کوچک بود و آدمهای زیادی در آنها زندانی بودند. گیس طلا، گاهی صدای گریهی زندانیان را میشنید، اما نمیدانست چطور آنها را نجات دهد.
یک روز فکری به خاطرش رسید؛ وانمود کرد غصهدار است و دیو هرچه شوخی کرد و قصه گفت، انگار نه انگار، لبخند هم نزد. دیو که میترسید دختر از غصه دق کند، علت ناراحتیاش را پرسید. گیس طلا گفت: «هوس آب دریا کردهام. میری از دریا با آبکش برام آب بیاری؟»
دیو گفت: «چرا نمیرم». و آبکش بزرگی برداشت و رفت کنار دریا. آبکش را پر از آب کرد. هنوز چند قدم نرفته بود، آب آبکش خالی شد. دوباره برگشت و آبکش را پر کرد.
دیو تا غروب همینطور میرفت و میآمد.
گیس طلا فرصت را مناسب دید و زندانیها را آزاد کرد و بعد، دار و ندار دیو را بار قاطرها کرد و هر قاطر را به دست یک گروه از زندانیها داد تا به چهار جهت بروند که بوی آدمیزاد پراکنده شود و دیو نتواند آنها را پیدا کند. خودش هم رفت تا به چوپانی رسید. خوشهی مروارید را به چوپان داد. چوپان، پوست گوسفندی را درسته کَند. گیس طلا توی پوست رفت و به چوپان گفت آن را بدوزد. چوپان دوخت.
نزدیکیهای غروب دیو خسته شد و فکری به خاطرش رسید؛ کمی گِل درست کرد و به ته آبکش زد. بعد آن را پر از آب کرد و راهی خانه شد. وقتی رسید، دید گیس طلا همهی زندانیها را آزاد کرده و دار و ندارش را بار قاطرها کرده و رفته است. نعرهای کشید و دنبال آنها دوید و به جایی رسید که زندانیها به چهار طرف رفته بودند، گیج شد و دور خودش چرخید که بوی آدمیزاد از کجا میآید. همان لحظه، گیس طلا به شکل گوسفند، از کنار دیو گذشت و به خانه رفت. بعد از شش ماه که قاطرها با بارشان به خانهی گیس طلا رسیدند، خبر آمد که: «دیو اونقدر سرش رو به کوه زده که دیوانه شده.»
از آن به بعد، گیس طلا به خوبی و خوشی زندگی کرد. بعضیها میگویند صاحب فرزندان زیادی شد که همه دختر بودند و دختر کوچکش شبها خواب خوشهی مروارید میدید و دلش یک خوشه مروارید میخواست.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}